می دونم که باید کنارت باشم.می دونم حالت زیاد خوب نیست.می دونم تو هم میخوای که باشم اما...نمی دونم چرا نمیشه...نمی دونم چرا...پر از کمکم؛پر از احساس برای گرفتن دستات...پر از نسیم برای طراوت بخشیدن به روحت...ولی...آه...چقدر بده...نمی دونم چرا نمی تونم بیام...نمی تونم ببارم...نمی تونم بتابم واست...واسه تو،آسمون شب...
انگار بازم کمکام قراره بشن یه فنجون چای سرد...انگار بازم قراره چشمام دیر از راه برسن...دستام تو دستای هر کی که به کمکم نیاز داره گیر کردن و نمی تونن دستای تو رو بگیرن...خودمم نمی فهمم کجام.تو می دونی...؟اگه می دونی بیا دنبالم نذار گم بشم...
چقدر بی انصاف شدم! اونی که باید دنبال کسی بگرده منم نه تو...باید پیدات کنم و نذارم تنها بشی...عجیبه که این روزا بعضی حرفاتو می شنوم اما انگار خودمو می زنم به نشنیدن...یه وقت هایی هست...یه شبایی...که تنهای تنهام...و روزهایی که خسته ترین میشم...و تو همونی هستی که با این که حالت زیاد خوب نیست می تونی تنهاییمو پر کنی...می تونی خستگی هامو بگیری...و اون وقت من می تونم دستاتو با تمام وجودم بگیرم...
...و باهم پرواز کنیم...
کمکم کن...بذار بتونم کمکت کنم...بیا که با یه بال نمیشه پرواز کرد...بیا...
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:حقیقت!...و واقعیت!!!
پاسخ:age betunam k aalie...